اورده اند که . . .
اشتری و گرگی و روباهی از روی مصاحبت مسافرت کردندو با ایشان از وجه زادوتوشه گرده ای بیش نبود . چون زمانی برفتند و رنج راه در ایشان اثرکرد برلب اب نشستند و میان ایشان از برای گرده مخاصمت رفت .تا اخر الامر بران قرار گرفت که هرکدام از ایشان به زاد بیشتر بدین گرده خودن اولی تر .گرگ گفتبیش از انکه خدای-تعالی-این جهان بیافرید مرابه هفت روز پیش تر مادرم بزاد! روباه گفت: راست می گویی من ان شب در ان موضع حاضربودم وشمارا چراغ فرا می داشتم و مادرت را اعانت می کردم! اشتر چون مقالات گرگ و روباه را بران گونه شنید گردن دراز کردگرده برفت و گفت : به حقیقت داند که ازشما بسیار کلان ترم وجهان از شما زیادت دیده ام وبا بیشتر کشیده ام .